ایسنا: مادر ارومیهای و دهه شصتی ما چهار فرزند دارد، که یکی از کمنظیرترین خانوادهها را در دوره کنونی تشکیل داده است، چون برخی از دختران دهه شصتی نسبت به ازدواج بدبین هستند، یا اینکه به یک یا حداکثر دو فرزند اکتفا کردند.
برای شرح زندگی مادر دهه شصتی مدنظرمان نیازی نیست، سراغ جادوی کلمات برویم، چون همین چند جمله از یک دنیای متفاوت خبر میدهد، که سراسر سوژه و اتفاق است، طوری که همه محاسبات ذهنی و کلیشهای که در ذهن ما درباره ازدواج و فرزند شکل گرفته است، بر هم میزند.
با لیلا رنجبری از کودکی دوست هستم، تلفن را برمیدارم و زنگ میزنم تا از اینکه علاقهای به مصاحبه دارد یا نه جویا شوم، تا در صورت تمایل زمان مصاحبه را هماهنگ شویم، مثل همیشه شاد و پرانرژی با خنده ریز و با ته لهجه ماکویی جوابم را داده، به انجام گفتوگو اشتیاق نشان میدهد.
از مادری برای ۴ دختر و یک نوه تا علاقه به طب سنتی
این مادر که ساکن ارومیه است، ۳۵ ساله بوده، ۴ فرزند دختر دارد، در ۱۹ سالگی ازدواج کرده است، با مهری بیاندازه همراه همسر و فرزندان خود زندگی میکند، جالب اینکه برای ادامه تحصیل در حوزه عملیه تکاپو میکند، به طب سنتی علاقهمند بوده و امیدوار است، روزی بتواند در این زمینه فعالیت کند، اما این همه داستان نیست، این خانواده متفاوت ما شگفتانههای زیادی دارد.
وقتی خبر خواستگاری مرد بچهدار از دختری جوان، یک طایفه را بهم ریخت!
باهم استخوان ترکاندهایم و در پستی بلندیهای زندگی دست هم را گرفتهایم، حتی ازدواج و زندگی پردغدغهاش نیز نتوانست بین ما شکاف ایجاد کند، ولی برای بهروز کردن اطلاعاتم، سوالاتم را میپرسم، اینکه چند سالگی ازدواج کردی، که حالا در ۳۵ سالگی، سه بچه قد و نیم قد، یک دختر متاهل و داماد داری؟! همین سوال کافی بود، تا ماجرای ازدواج خود را با ذوق و شوق از اول تعریف کند.
از خواستگاری جنجالی خود میگوید: «سن کمی داشتم وقتی مرا برای مردی که متارکه کرده و یک دختر ۸ ساله داشت، خواستگاری کردند، خبر خواستگاری من در فامیل پیچید و همه مخالفت کردند، ولی من که از بچگی آرزو داشتم، یک بچه را از پرورشگاه بیاورم، بزرگ کنم، حالا که این خواستگار آمد، فکر کردم، چه خوب، هم شوهر میکنم، هم به آرزویم میرسم».
خانم رنجبری با خنده کشداری این طور دنباله حرفهایش را میگیرد: «از همان روزهای اول که تازه عروس بودم، تا همین الان که دختر شوهرم ازدواج کرده و بچه دارد، خودش و شوهرش و بچهاش به من مامان میگویند؛ البته فرزند دومشان هم در راه است».
از زخم زبان زدن تا نگاههای زیرچشمی
مدیریت سه فرزند قدم و نیمقد و نگهداری از دختر شوهر حواشی زیادی بین همسایهها و فامیل به دنبال داشت؛ اهل فامیل هر بار او را میدیدند، مورد عنایت قرار میدادند «امثال تو دانشگاه میروند، یا دوستان تو امسال در کنکور دکترا شرکت کردهاند، ولی تو کهنه بچه میشوری»... ولی وقتی میفهمند این زندگی انتخاب خودش بوده، خواه ناخواه ماشا الله میگفتند و رد میشدند.
لیلا رنجبری با تعجب میگوید: ««مگه مادرهای ما چندین فرزند نداشتند؟ چرا افکار مردم عوض شده، بزرگ کردن بچههایم، بیکلاسی و عقب ماندن از خوشیها قلمداد میشود».
فقط به خدا سپردم، همین!
صدای خنده و هیاهوی بچهها در خانه پیچیده است، از آنجا که حیاط ندارند و خودش هم اجازه نمیدهد، بچهها مثل ما دهه شصتیها در کوچه بازی کنند، داخل اتاق پذیرایی بازی میکنند، ما هم در سالن نشستهایم، گاهی صدایمان به هم نمیرسد، با تذکر مادرشان کمی آرام میگیرند، ولی دوباره روز از نو روزی از نو!
از لیلا خانم میپرسم، آیا همسرش شغل پردرآمدی دارد؟ یا از طرف خانواده همسر و خودش حمایت میشود، یا نه؟! جواب میدهد «از طرف هیچ کس به ما کمک مالی نمیشد و نمیشود، همسرم اوائل راننده وانتبار بود، ولی الان سنگفروشی دارد.»
کاش بتوانم دوباره بچهدار شوم!
خانم رنجبری میگوید: «در حال حاضر دکترها اجازه نمیدهند، باردار شوم، ولی از خدا میخواهم، دوباره بچه دیگری را روزی من کند، با دست توانایی خود کن فیکون کند، نمیتوانم انکار کنم که سر و صدای بچهها کلافهام نمیکند، وقتی کوچکتر که بودند، این موضوع بیشتر خودنمایی میکرد، ولی حالا که نسبتا بزرگ شدهاند، راحت هستم، دخترهایم، خودشان مادر همدیگر شدهاند، دختر اولم، از دومی مراقبت میکند، دومی هم از سومی؛ دختر همسرم، در کارهای پاییزه، اسبابکشی و ... کنار من میماند».
سختیهای مدیریت یک خانواده
خانم رنجبری صحبتهای خود را اینطور ادامه میدهد: «نمیخواهم شعار دهم، مدیریت یک خانواده پرجمعیت راحت است و همیشه همهچیز خوب است، ولی شیرینیهای آن بر سختیها غلبه دارد، چون در یک خانواده با ۴ فرزند، یک داماد و دو نوه طبیعی است، گاهی اتفاق غیرمنتظره هم بیافتد، بخصوص من و همسرم که سنمان به نسبت موقعیتمان کم بوده و تجربیاتمان اوایل کم بود، اما اکنون آبدیده شدهایم».
لیلاخانم ادامه میدهد: «یادم هست، یک بار دو دخترم زینب و فاطمه که یکی ۵ سال داشت و دیگری هم چهل روزش تمام نشده بود، آن دو را خواباندم، به نانوایی رفتم، موقع برگشت، متوجه شدم، دختر ۵ سالهام عروسک زیربغل زده و جلوی در کوچه ایستاده است، هم نگران شدم و هم ناراحت؛ که حوصلهاش حتما سررفته است؛ نزدیکتر شدم، فهمیدم، دختر یک ماههام را مثل یک عروسک زیربغل زده و جلوی درب منزل ایستاده است؛ یادم هست، همسایهمان؛ کلی من را سرزنش کرد؛ تا سه ساعت از فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود، با دیر رسیدنم بیافتد، چهار ستون بدنم میلرزید»
ما گرم گفتوگو بودیم، دختر بزرگش برای ما چایی میریخت، شیرینی تعارف میکرد و در عین حال با اشتیاق به حرفهای مادرش که بارها همینها را از او شنیده بود، گوش میدهد، این بار لیلا خانم از جا ماندن یکی از دخترها در روستای پدری همسرش خبر میدهد، میگوید: «یک بار در حالی که از روستای پدری همسرم برمیگشتیم، یک لحظه سرم را به عقب برگرداندم، دیدم، فقط سه تا از دخترها همراهمان هست، به همسرم گفتم، از همانجا برگشتیم، دیدیم، دخترم در خواب است و از غیبت ما خبر ندارد».
در بهت و حیرت من، صحبتهای خود را تمام میکند، برای تلطیف فضا از من میخواهد، من هم از خاطرات کودکی خودم بگویم، ولی من ترجیح میدهم، که سریعتر خداحافظی کنم، برگردم و این گفتوگو را بنویسم.