رکنا:در عرض اون چند ماه، بیشتر توی کارگاه بودم و وقت نمیکردم به خونهام سر بزنم. توی 24 ساعت دو، سه ساعت وقت خوابیدن داشتم و به همین دلیل هم ساکنان محلهای که کارگاهم توش بود، پشت سرم حرفهایی میزدن و خیال میکردن که از نظر روانی مشکل دارم و یکجورهایی ازم میترسیدن، چون به قدری بیخواب شده بودم که حتی حوصله لباس درست و حسابی پوشیدن هم نداشتم و هر وقت کسی توی کوچه من رو میدید، وضع ظاهری ناجوری داشتم و چشمهام هم که همیشه از بیخوابی سرخرنگ بودن و به همین دلیل هم بیشتر اوقات وقتی توی محل، نگاهم به یکی از همسایهها میافتاد، راهم رو کج میکردم و در اصل فرار میکردم تا مجبور نشم باهاشون سلام و احوالپرسی بکنم. خودم هم از شرایطی که داشتم خسته شده بودم، اما مدام به خودم میگفتم که دیگه روزهای آخریه که مجبورم اینطوری زندگی کنم و بعد از تحویل دادن پروژه کلی به خودم میرسم و کاری میکنم تا بقیه دربارهام درست فکر کنن. روزهای آخر فوقالعاده سخت و وحشتناک میگذشت. سومین روزی بود که چهار نفر رو به عنوان نیروی کمکی استخدام کرده بودم و همراه هم تا صبح توی کارگاه میموندیم و کار میکردیم. آخرین روز، یعنی زمانی که باید کارها رو تحویل شرکت میدادم، هر پنج نفرمون 48 ساعت بود که نخوابیده بودیم.
وقتی ساعت رو نگاه کردم، عقربهها هشت صبح رو نشون میدادن. یکدفعه به شدت دلم به حال افرادی که برام کار میکردن، سوخت و به همین دلیل رفتم سمت آشپزخونه و پنج تا ساندویچ نون و کره و عسل درست کردم و به همراه پنج تا چای لیوانی آوردم تا با همدیگه صبحانهای بخوریم و کمی خستگیمون در بره، اما بعد از خوردن همون صبحانه بود که به این روز افتادم. نظر مردم درباره من تغییر نکرد که هیچ، تازه از مشکل روانی من مطمئن شدن و میگفتن که باید زودتر از اینها جلوی من رو میگرفتن. اون روز بعد از اومدن آمبولانس، سر و کله پلیس پیدا شد و به خاطر حرفهایی که پشت سرم بود، هیچکس باور نکرد که اشتباها به جای عسل، چسب آهن به خورد اون بندهخداها دادم و هنوز هم همه فکر میکنن که قصد به قتل رسوندنشون رو داشتم، اون هم به وسیله ساندویچ نون و کره و چسب.