هم میهن: نشسته روی پلههای روبهروی پل یادگار امام. درستترش این است که کز کرده، شبیه کسی که دیگر نایی برای دویدن ندارد. واقعا هم ندارد. لباس گرم پوشیده. روی روسری یکشال پشمی هم سر کرده و پیچیده دور گردنش. از دامغان آمده و با چشمهای سبزخیس میگوید: «هرچه میکشیم از همین تهران است.» سری تکان میدهم که یعنی میفهمم. «تهران بهروی هیچکس نمیخندد». سن و سالش زیاد است. نه جان هر روز آمدن پشت این دیوارهای بلند را دارد، نه طاقتش را؛ «دیشب اینجا قیامت بود. صحرای محشر بود.» دوباره اشک از چشمهای خسته سبزش جاری میشود و در چینوچروک روی صورتش تاب میخورد. ۲۵روز است پسرش بازداشت شده و در این ۲۵روز، فقط چهاربار تماس گرفته است.
یکی از دامغان آمده، یکی از مشهد، یکی از قم، یکی از شهرکرد و شهرهای دیگر و عدهای هم از اهالی همین شهر بدون لبخندند. مادری سرتا پا سیاهپوش است. یکهفته است از مشهد آمده تهران. یکهفته است از ساعت ۹صبح سر قرار نانوشتهای در تپههای اوین حاضر میشود؛ «پسر من نخبه است. در... (نام یکی از استارتآپهای مطرح را میگوید) کار میکند. جزو بنیاد نخبگان است، فارغالتحصیل دانشگاه شریف. آنوقت دوهفته است که در زندان است.» به مردی میانسال اشاره که کنار ما ایستاده است: «با گوشی پسر این آقا که پدر دوست پسرم است به او زنگ زدند.»
مرد به حرف میآید: «ما هم بیخبر بودیم. پسر من که در بازداشت بود. اما انگار با گوشی او به چند نفر از دوستانش پیام داده بودند و قراری گذاشته بودند. دوستانش که رفتهاند سر قرار، همه باهم یکجا بازداشت میشوند.»
زن سیاهپوش سری تکان میدهد و میگوید: «پسر این آقا هم جزو بنیاد نخبگان است. چقدر به بچههایمان گفتیم مهاجرت کنید. نرفتند. حالا به جای دانشگاه و شرکت، ۱۲روز است که پسرم زندان است. میگویند تا دوهفته بازپرس اصلا پروندههایشان را نگاه نمیکند.»
پدر یکی دیگر از بازداشتیها هم مدارکی دستش است. از دیشب همینجا بوده: «ساعت هشتونیم یا ۹ بود که دود آتش بلند شد. کمی بعد تقریبا ۳۰۰- ۲۰۰ نیروی امنیتی در گروههای مختلف آمدند. گروههای اول به سرعت رفتند داخل اوین و گروههای بعدی به ما باتوم نشان میدادند.
زن دیگری میگوید به بازداشتیها و خانوادههایشان فشار روانی وارد میکنند: «به من گفتهاند برای آزادی پسرت وثیقه سنگین بیاور. من سندخانه ششمیلیاردی آوردهام و فهمیدهام کار پسرم با وثیقه ۱۰۰میلیونی هم راه میافتد. میدانید چه فشاری تحمل کردم تا سند را جور کنم؟»
جابهجایی زندانیها
جابهجا جمعیت ایستاده است و دور تا دور محوطه را نیروهای انتظامی و گاردویژه احاطه کردهاند. چشمها یکی در میان گریان است. یک دفعه صدایی میآید. زن جوانی فریاد میزند و شعار میدهد. شعاری که این روزها در کوچه و خیابان و دیوارها جاری است. بلافاصله ماموران انتظامی دورش جمع میشوند. یکی از ماموران جوان، تفنگ ساچمهای را به آسمان میگیرد و با تمام جانش فریاد میزند: «دور شوید. جمع نشوید اینجا. نزدیک نیایید.» بعد صدای تیر میآید، اما مصدومی در کار نیست. همین صدا کافی است تا جمعیت دوباره پارهپاره شوند. ۱۰۰نفری هستند. حتی کمی بیشتر. اغلب هم خانواده زندانیان سیاسیاند. تکوتوک غیرسیاسیها هم هستند.
زن جوان دیگری آمده پی برادرش. «برادرم سیاسی نیست.» از جرمش چیزی نمیگوید. دستش را میگیرد بالای تپه. اتوبوسی ایستاده است: «دیدی؟ من از ساعت ششصبح اینجا هستم. فکر کنم این دهمین اتوبوسی است که میرود داخل زندان و زندانیان را خارج میکنند. بعضیها میگویند بهخاطر تخریب بعضی از بخشها، میبرندشان فشافویه. شاید هم زندانی دیگر. هیچی نمیگویند، هیچی. فقط از صبح چندبار گفتهاند که دیشب هیچکس کشته نشده است. اما اصل حرف را فقط خدا میداند.»
مادر اشکآلود دامغانی هنوز همانجا کز کرده است. زن نگاهش میافتد به او؛ «میدانی این بندهخدا چند روز است که میآید و میرود؟ از این بدتر هم هستد. پریروز زنی عشایری آمده بود و زار میزد که بچهام را گرفتهاند. بیچارهها تهران هم که کسی را ندارند. آواره اینطرف و آنطرف هستند.»
سیاسیها سلامتاند
«بند ۲۰۹ که محل نگهداری سیاسیهاست، همه سالماند. خیالتان راحت. از هیچکس در مورد این بند خبر بدی نشنیدیم.» این را زنی میگوید که آمده سراغ شوهرش را بگیرد: «شوهر من جانباز است. هم خودش، هم برادرش که دو چشمش را در جبهه از دست داده و نابیناست. چندوقت پیش اتفاقی در بازار بوده و یکدفعه آنجا شلوغ شده و او را هم بازداشت کردهاند. فقط به این دلیل که لباس سیاه به تن داشته است. فقط یکبار تماس گرفته و گفته من سالمم. همین.»
گوشه و کنار پل، زیر تپه اوین، جایی که این روزها مرکز توجه جهان است، زنان و مردانی دور هم جمعاند. کسانی که فصل مشترک تمامشان چشمانتظاری و مردمکهای بیقراری است که در کاسه چشمهایشان دودو میزند، بلکه آشنایی بیابند. زن دیگری آمده دنبال برادرش؛ «به ما گفتهاند نیایید. هروقت قرار شد آزاد شود، زنگ میزنیم، پیامک میدهیم. اینهمه روز گذشته و خبری نشده. مگر دلمان طاقت میآورد.»
ظهر است، ۲۴روز است پاییز رسیده، اما هنوز تابستان تمام و کمال بساطش را جمع نکرده است. آدمها خستهاند. تمام جانشان انتظار است. بعضی از دیشب پشت دیوارهای اوین نگاهشان به آسمان بوده است. بعضی از صبح زود آمدهاند. چند دختر نشستهاند در سایه بلوکسیمانی و آب مینوشند. نای حرفزدن ندارند. مامورها لابهلای جمعیت میگردند و تا صدایی از کسی بلند میشود همه را میتارانند. مردی خسته و بیحال که نشان دیشب را دارد. دستی تکان میدهد که یعنی جان حرفزدن ندارد.
از ساعت ۹ و ۳۰دقیقه شنبه شب که تصاویر و اخبار آتش در زندان اوین منتشر شد، ۱۶ساعت گذشته است. خیلیها ۱۶ساعت است که پلک روی هم نگذاشتهاند. معتکف تپههای اویناند و خیال برگشت به جایی دورتر از عزیز دربندشان را هم ندارند. تعدادی هم تا نیمههای شب اینجا بودهاند و صبح، همزمان با طلوع سپیده دوباره به اینجا رسیدهاند.
۴ یا ۸نفر کشته؟
مامورانی که با لباس سبز نیروی انتظامی در محیط هستند، در پاسخ به هر سوالی، تاکید میکنند که نگران نباشید. «دیشب هیچ کشتهای در اوین نداشتیم.» او هم بیخبر است که چنددقیقه پیش، ساعت ۱۳ و ۱۴دقیقه مرکز رسانه قوهقضائیه از فوت چهارزندانی که جزو محکومین ناشی از سرقت بودند، براثر استنشاق دود ناشی از آتشسوزیها خبر داده و گفته ۶۱زندانی هم مجروح شدهاند. در این گزارش آمده که بیشتر زندانیهای مجروحشده به صورت سرپایی مداوا شدند و فقط ۱۰نفر از آنان در مراکز درمانی بستری هستند و البته حال چهارنفرشان وخیم است.
میان جمعیت یکی از آتشنشانهای شبگذشته هم هست. آمده جلوی زندان، پی چیزی. سر و صورتش تاول زده: «برای آتش دیشب است. دیشب جنگ بود اینجا. ما برای خاموش کردن آتش آمده بودیم. آنقدر اشکآور زده بودند که خودمان داشتیم خفه میشدیم. هرچه گفتیم اینجا که جز ما و شما کسی نیست، برای چه میزنید گوش نمیکردند. حتی دعوایمان شد.»
صدایش گرفته است: «به خاطر دود و گاز اشکآورهای دیشب است. چند نفر بهدلیل شدت دود دچار خفگی شدند و چند نفر را هم با تیر زدند. یکی از کسانی که با دود خفه شد پیرمردی بود.» میگوید شدت آتشسوزی دیشب خیلی زیاد بوده است: «واقعا وحشتناک بود. زندانیها خیاطخانه را آتش زده بودند. تخریب زیاد بود. نتوانسته بودند جلوی آتش را بگیرند و برای همین به جاهای دیگر هم سرایت کرده بود. ما سه، چهار دقیقه بعد از شروع آتشسوزی آمدیم و تا ساعت چهار، چهاروربع اینجا بودیم.»
مردم جمع شدهاند. یکی میگوید: «دیشب لباسشخصی هم زیاد بود.» گرچه در خبرهای رسمی تاکنون مرگ چهار نفر اعلام شده اما این آتشنشان میگوید: «دیشب ما هشت جنازه تحویل دادیم. حالا اینکه بیشتر بوده یا نه را نمیدانم.» در بیانیه مرکز قوه قضائیه در مورد مجروحان هم گفته شده بود که «۵۱ نفر از مجروحان حادثه آتشسوزی در زندان اوین به صورت سرپایی درمان شدند و ۱۰ نفر در بیمارستان بستری هستند.» اما این آتشنشان میگوید بیشتر از ۲۰ نفر به بیمارستان اعزام شدند. از حال آنها هم بیخبرم. از پیش از انقلاب این مینگذاریها انجام شده بود. تعدادی از زندانیها آمده بودند روی پشتبام فرار کنند و دو مین منفجر شد. البته شدت گاز اشکآور به قدری بود که چشم چشم را نمیدید. متوجه نشدیم کسی از آنها کشته شد یا نه.»
امنیت زنان مختل شده است
فخرالسادات محتشمیپور، فعال سیاسی و همسر مصطفی تاجزاده سیاستمدار اصلاحطلب که چندی پیش به هشت سال زندان محکوم شد هم جزو کسانی است که برای پیگیری و اطلاع وضعیت همسرش به زندان اوین آمده است. محتشمیپور با توجه به وقایع اخیر و نقش و حضور پررنگ زنان در آن به هممیهن میگوید: «در انقلاب و دوران اصلاحات نقش پررنگ زنان مشهود بود. در شرایط امروز هم شاهد حضور پررنگ زنان هستیم. زنان برای مبارزه با ستم و به شوق آزادی انقلاب کردند و آنگاه که انحراف از هدف و اعمال تبعیضها و نابرابریها را دیدند، به امید تغییر به اصلاحات روی آوردند. زمانی هم که دیدند اصلاحات راهگشا نیست و گوش شنوایی برای شنیدن مطالبات و اعتراضات آنها وجود ندارد، به خیابانها آمدند.»
محتشمیپور میگوید او هم مانند سایر خانوادههای زندانیان از شنبه شب که در زندان اوین آتشسوزی رخ داد، مانند اسپند روی آتش است: «بیش از دو هفته است که ملاقاتی با ایشان نداشتم و از یکشنبه هفته گذشته هم تماس تلفنیمان قطع شده است.»
ظهر است، گرم است، آدمها زیر در دیوار نشستهاند و معلوم است که امسال بیمهری ماه مهر بیشتر از این حرفها است.