رکنا: زن ۲۵ ساله ای که مدعی بود بر خاکستر آرزوهای سوخته اش اشک می ریزد، با بیان این که زیباترین روزهای جوانی ام را با شعله هوس به آتش کشیده اند، درباره سرگذشت رویاگونه خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: هفت ساله بودم که پدر و مادرم به دلیل تفاوت های فرهنگی و خانوادگی طلاق گرفتند و من و برادر ۴ ساله ام راهی منزل مادربزرگمان شدیم.
در واقع من و برادرم قربانیان عشق و عاشقی کورکورانه پدر و مادرم بودیم که در پی یک آشنایی خیابانی با هم ازدواج کرده بودند اما عشق ناگسستی آن ها بعد از ۱۰سال از هم گسیخت و از یکدیگر نفرت پیدا کردند. هر کدام از آن ها یک سال بعد از این ماجرا دوباره ازدواج کردند و به دنبال سرنوشت خودشان رفتند و ما را در حسرت محبت خانوادگی تنها گذاشتند. در حالی که سعی می کردم بیشتر اوقاتم را با دوستانم بگذرانم، تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسید و تصمیم گرفتم کاری برای خودم دست و پا کنم.
اما در همین روزها به یک مهمانی دعوت شدم و در آن جا با مردی شیک پوش و خوش بیان برخورد کردم که ۲۵ سال از من بزرگ تر بود. در همان نگاه اول چنان شیفته «سعید» شدم که کاخ آرزوهایم را در قلب او بنا کردم. «سعید» که گذرنامه اروپایی نیز داشت مدام به یکی از کشورهای اروپایی سفر می کرد. من هم که آرزو داشتم روزی در خارج از ایران قدم بزنم، خیلی زود پیشنهاد ارتباطات دوستانه او را پذیرفتم و بدین ترتیب ارتباط من و او از سال ۹۴ آغاز شد.
برای آن که مورد سرزنش خانواده پدری ام قرار نگیرم، یک سال بعد از این ماجرا از او خواستم مرا به عقد خودش درآورد. او هم خطبه عقد را در یکی از مراکز مذهبی خواند و بعد شناسنامه ام را گرفت تا بقیه کارها را انجام دهد. «سعید» منزلی برایم رهن کرد و من و برادرم روزهای خوب زندگی را شروع کردیم. مسافرت می رفتیم، خرید می کردیم و از هدایای گران قیمت بهره مند می شدیم ولی سعید هیچ گاه با من به مسافرت نمی آمد یا در شهر قدم نمی زد.
در طول دو سال زندگی مشترک دو بار باردار شدم ولی به اصرار او جنینم را سقط کردم تا روزهای جوانی را خوش بگذرانیم. آن زمان آن قدر خوشحال بودم که فقط به خواسته های همسرم عمل می کردم و به آینده توجهی نداشتم تا این که آرام آرام احساس کردم «سعید» توجه کمتری به من دارد و حتی از هر چند تماس تلفنی به یکی از آن ها پاسخ می دهد. کم کم نگران آینده و زندگی ام شدم.
این بود که به سراغ نشانی هایی رفتم که از سعید داشتم. خانه ای را در منطقه بالای شهر پیدا کردم که بارها مرا داخل خودرو منتظر گذاشته بود تا سری به خانه خواهرش بزند اما در کمال تعجب فهمیدم آن جا منزل ویلایی سعید است که با همسر و فرزندانش زندگی می کند! حیرت زده به سعید می نگریستم و او در میان بهت و ناباوری مدعی بود که مرا نمی شناسد. پیامک هایش را به همسرش نشان دادم ولی او به راحتی آن ها را تکذیب کرد و گفت: این شماره تلفن متعلق به دوستش است که در امور خیریه کار می کند. سعید همچنین ادعا کرد که شماره تلفن مرا از یک مرکز خیریه ای گرفته و من و برادرم را تحت حمایت خود قرار داده است.
به همین دلیل ماهانه مبالغی را از درآمد شرکت به حساب بانکی من واریز می کرده تا اجاره خانه و مخارج زندگی را بپردازم! با شنیدن این جملات، دیگر دنیا برایم تمام شد و همه آرزوهایم سوخت. دیگر نمی توانستم بیشتر از این به چشمان خباثت آلود سعید نگاه کنم. این بود که از خانه اش بیرون آمدم و برای یافتن چاره ای راهی کلانتری شدم اما ای کاش... شایان ذکر است، رسیدگی به پرونده این زن جوان با صدور دستوری از سوی سرهنگ علی معطری (رئیس کلانتری) به کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری سپرده شد.