جستجو

آرشيو

تماس با ما

درباره ما

صفحه نخست

 
تاريخ درج: پنجشنبه، 4 آبان 1396     
دخترانی که از شناسنامه‌های شان بزرگترند

پشت دیوار خانه‌های این منطقه، قصه زندگی دخترها اما یک قصه دیگر است. دخترها اینجا زود بزرگ می‌شوند، زودتر از هم‌سن و سال‌هایشان در دیگر شهرها، حتی زودتر از شناسنامه‌هایشان. آن‌وقت یکی می‌شوند مثل مینا نژدی اهل روستای آب بلوط پایین، که 26 ساله است اما شبیه هیچ‌کدام از 26 ساله‌هایی که ما دیده‌ایم نیست.

حوالی ظهر است که به روستایشان می‌رسیم. مردها و زن‌ها ماشین گشت راهداری را می‌بینند و ما را دوره می‌کنند.

جلو می‌آیند و از مشکلاتشان می‌گویند، فصل مشترک مشکلاتشان و گلایه‌هایشان، «نداری» است. نداری اما اینجا در این منطقه بیشتر از همه روی سر زن‌ها و دخترها سایه کرده؛ از همان روزهای کودکی پابه‌پایشان آمده و خیلی زود پیرشان کرده. آن‌قدر که 25 ساله باشند و پیر؛ 30 ساله باشند و پیر.

25 ساله اما پیر

نداری، روی صورت تک تک زنان زیلایی، تازیانه زده. رد این تازیانه هرسال که گذشته، هرسال که آنها بزرگ‌تر شده‌اند، پررنگ‌تر شده. آن‌قدر که خودشان هم وقتی از سن و سالشان بگویند، لبخند بزنند تلخ و بپرسند: «خیلی پیرتر شده‌ایم؟!»

آن‌وقت شما بمانید و یک جواب سخت برای یک سوال ساده. سوالی که مینا خودش جوابش را بداند و بگوید: «می‌دانم پیر شده‌ایم. ما اینجا آن‌قدر کار می‌کنیم که زود پیر می‌شویم.»

حرف‌های مینا را، نسا و مریم هم که دخترعموهای مینا هستند با تکان دادن سر تائید می‌کنند. نسا دست هایش را جلو می‌آورد و می‌گوید: «ببین این دست‌ها مال یک زن 35 ساله است یا یک مرد...»

دست‌های نسا شبیه دست‌های مریم است؛ خواهر 25 ساله‌اش که مثل او و بقیه زنان زیلایی از سوءتغذیه رنج می‌برد.

پیری زودهنگام زن‌های روستا، صدای مردها را هم درآورده؛ مردهایی که یا پدرشان هستند یا همسرشان. مردهایی که می‌دانند در سرنوشت دخترها و زن‌هایشان، جز کار و سختی چیزی نوشته نشده است. این را هم نصرت‌الله حجتی‌فر به ما می‌گوید. نصرت‌الله هم بزرگ‌تر روستای آب بلوط است و هم پدر شوهر مینا. او هم از سختی‌هایی که دخترها و عروس‌هایش می‌کشند، گلایه دارد:« ما اینجا آب نداریم. زن‌ها با دبه‌های 40 لیتری می‌روند از چشمه آب می‌آورند. هر روز چندبار می‌روند و می‌آیند. این همه کار سنگین آنها را ضعیف و پیر می‌کند.»

محروم مثل زیلایی

قصه زندگی دختران منطقه محروم زیلایی، با کار شروع می‌شود. با بنه چینی، با جمع کردن هیزم، با چوپانی و بالا و پایین رفتن مداوم در دل منطقه‌ای کوهستانی. دخترها هفت هشت ساله که می‌شوند اگر شانس یارشان باشد راهی مدرسه می‌شوند، مدرسه‌ای که خیلی وقت‌ها نزدیک‌شان نیست، اگر هم شانس نداشته باشند از همین سن و سال، راهی کوه می‌شوند برای جمع کردن هیزم. بار هیزم می‌آورند تا اجاق خانه‌هایشان روشن باشد. خانه‌هایی که سال‌هاست در حسرت رسیدن لوله‌های گاز مانده ‌است. آرزویی که نسل به نسل جلو آمده و رسیده به بچه‌های نسل امروز. آن‌‌وقت کبری هم باید مثل روزهای جوانی مادرش ملکه، هر روز برای جمع کردن هیزم به کوه برود، سرنوشتی که می‌داند در انتظار دختری هم هست که در شکم دارد؛ دختری که هنوز به دنیا نیامده.

اینجا در روستاهای منطقه محروم زیلایی، دخترها همه شبیه همند؛ زندگی‌شان یک شکل دارد، محرومیت اینجا بین اهالی روستا، بیشتر از همه زنان و دختران را نشان کرده است. محرومیت با سوءتغذیه، با کار سنگین و مداوم همراه شده و روی صورت هرکدام از زن‌ها یک نشان گذاشته؛ نشانی که سن و سال‌شان را بیشتر کرده.

25 ساله‌ها را شبیه 40 ساله‌ها کرده و 30 ساله‌ها را شبیه 50 ساله‌ها. آن‌قدر که خودشان هم وقتی توی آینه نگاه می‌کنند باورشان نشود که چندساله‌اند. آن‌قدر که مثل مهتاب آبرون، هربار که جلوی آینه می‌ایستند، دختری را ببینند که خیلی زود شبیه مادرش شده است، شبیه مادرش و بقیه زن‌های روستا.

دختری که دوست داشته درس بخواند، مدرسه برود، اما نصیبش از مدرسه فقط دوکلاس سواد بوده؛ سواد نصفه و نیمه‌ای که حالا یادش رفته، آن‌قدر که حتی بسختی اسمش را بنویسد.

زیلایی را حالا شما هم می‌شناسید، حالا خیلی‌ها می‌شناسند؛ قصه زیلایی حالا برای خیلی‌ها مساوی است با چهره دخترهایی که در جوانی پیر شده‌اند. دخترهایی مثل کبری، مینا، مهتاب، الصی‌جان، زرین، سکینه و فرخنده. دخترهایی که زود بزرگ می‌شوند، زود عروس می‌شوند و مادر.

زن‌هایی که می‌دانند آن طرف دیوارهای خانه‌هایشان زندگی یک‌جور دیگر جریان دارد، یک‌جوری که شبیه زندگی آنها نیست. با کار سخت و مداوم شروع نمی‌شود، با محرومیت و نداری پیش نمی‌رود. اینجا قصه مادرها برای بچه‌هایشان، قصه آدم‌هایی است که در ساختمان‌های بلند شهرها زندگی می‌کنند، آب آشامیدنی دارند، گاز دارند، برق دارند. آدم‌هایی که شب‌ها گرسنه نمی‌خوابند، روزها سخت کار نمی‌کنند. اینجا خورشید که غروب می‌کند، هوا که تاریک می‌شود، وقت خواب که می‌رسد، مادرها با آرزوهایشان قصه می‌بافند، توی گوش بچه‌ها قصه می‌گویند؛ قصه دخترانی که پیر نیستند.

 




درج يادداشت و نظرات

نام:
  ايميل:
توضيحات: