جستجو

آرشيو

تماس با ما

درباره ما

صفحه نخست

 
تاريخ درج: يکشنبه، 2 آبان 1395     
معتاد26ساله،پیرمردی راکشت

روزنامه خراسان نوشت:مرد 26 ساله ای که به اتهام معاونت در قتل عمد دستگیر شده است، با چهره ای رنگ پریده و دستانی لرزان به سوالات سرگرد نجفی (افسر پرونده) پاسخ داد .
 

وی در تشریح ماجرای زندگی اش گفت: تا سیکل بیشتر درس نخواندم که پدرم ورشکست شد و مجبور به ترک مشهد شدیم. در حالی که 3 سال طول کشید تا پدرم بدهی هایش را بپردازد اما به خاطر آبروی از دست رفته اش راضی نشد به مشهد بازگردد به همین خاطر در شهرستان دماوند به زندگی ادامه دادیم. مدت ها بعد که آب ها از آسیاب افتاد و همه چیز آرام گرفت دوباره به مشهد بازگشتیم.

من در مغازه دایی ام مشغول کار شدم و پدرم نیز در یک نمایشگاه اتومبیل به خرید و فروش خودرو پرداخت. مدت زیادی از کار در مغازه نگذشته بود که با زنی 35 ساله که هر از گاهی به آن جا رفت و آمد می کرد و از مشتریان دایم ما بود آشنا شدم و به منزل او رفت و آمد می کردم.

«ربابه» زنی معتاد و تنها بود، در این میان من نیز در دام اعتیاد گرفتار شدم و بیشتر اوقاتم را در خانه ربابه می گذراندم که پدرم متوجه تغییر رفتار و کردار من شد و از ربابه خواهش کرد که دست از سر من بردارد و مرا رها کند. اما خودم نمی توانستم به خانه برگردم چرا که اعتیاد شدید به مواد مخدر مرا درمانده کرده بود، ولی پدرم از اوضاع خراب من آگاه نبود. سال ها به همین ترتیب سپری می شد و من 6 سال از بهترین دوران جوانی ام را در آن آلونک اعتیاد و فساد گذراندم. در حالی که از آن خانه تاریک و سیاه خسته شده بودم، تصمیم به ترک خانه ربابه گرفتم اما با دسیسه او مواجه شدم.

ربابه زمانی که من حال خوبی نداشتم و در خماری شدید به سر می بردم دست نوشته ای مبنی بر ا ین که از من مبلغ سه میلیون و پانصد هزار تومان پول طلبکار است گرفته بود. پدرم در دادگاه به خاطر نجات من آن مبلغ را پرداخت کرد و من رهایی یافتم.

چند  شب بعد به همراه پسر دایی ام به بولوار فرودگاه رفتم. در آن جا با دختری که به همراه خانواده اش برای تفریح آمده بود، آشنا شدم و ارتباطم را با آن دختر آغاز کردم. یک روز که برای دیدن «مستانه» به منزلشان رفته بودم، ناگهان ماموران انتظامی ما را دستگیر کردند و در دادگاه عنوان کردم که «مستانه» را دوست دارم و بدون اطلاع خانواده ام او را به عقد خودم درآوردم و بعد از عقد به دیدن پدر و مادرم رفتم. آن ها از این که می دیدند من سروسامان گرفته ام خوشحال شدند. اما مدت زیادی از برگزاری مراسم عقد من و «مستانه» نگذشته بود که با گله و شکایت های مادر و خواهر همسرم روبه رو شدم زیرا متوجه اعتیادم شده بودند و همچنین نمی توانستم خواسته های «مستانه» را برآورده کنم. از این رو خانواده اش او را مجبور به جدایی کردند.

هنگامی که به جرم خرید موتورسیکلت سرقتی در زندان به سر می بردم خبر رسید که «مستانه» با پیرمرد پولداری ازدواج کرده است با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. بعد از آزادی از زندان طی تماس تلفنی با «مستانه» خواستار جدایی او از پیرمرد شدم. ولی او که احساس رضایت می کرد قبول نکرد طلاق بگیرد. اما من که تصمیم به ترک اعتیاد گرفته بودم از او خواستم بعد از بازگشت از کمپ دوباره باهم زندگی کنیم. در کمپ با «اکبر» آشنا شدم که پای درد دلم نشست و قرار شد که اکبر واسطه بازگشت مستانه شود اما با همکاری من ، اکبر در درگیری که با پیرمرد داشت او را به قتل رساند.




درج يادداشت و نظرات

نام:
  ايميل:
توضيحات: